دانلود کتاب باشد برای وقتی دیگر
این کتاب، مجموعه داستانهای ادبی فیروزه خلیلی یزدی است که به اهتمام سید ابوالفضل طاهری به تحریر در آمده است.
یک فنجان قھوہ
مراد وارد شد. در کافه را پشت سرش بست. سوز و سرما ماند همانجا پشت درد توی خیابان. اولین صندلی خالی را که گیر آورد چسبید و نشست. یک میز کوچک با دو صندلی، خیلی نزدیک به در ورودی. کافه حسابی شلوغ بود. صاحب کافه از همان دور چاق سلامتی گرمی با مراد کرد. مراد در حالیکه حال درست و درمانی نداشت و سعی کرد گرم بگیرد … صاحب کافه هم سن و سال خود مراد بود. نزدیک آمد و در حالیکه دستانش را با پشت شلوارش پاک میکرد به مراد تسلیت گفت:
– خدا رحمت کنه حاج خانم رو …
مراد جواب داد:
– ممنون علی جان، چهلم هم تمام شد رفت …
صاحب کافه دستی به پشت مراد زد و دور شد سرش حسابی شلوغ بود. مراد به دور و بر نگاهی انداخت و چند نفر دیگر را هم شناخت. سری تکان داد. همه از سرما هجوم آورده بودند تا یک فنجان چای یا قھوہ گرم بنوشند. حالش از قھوہ بھم میخورد. بخصوص اگر قهوه تلخ باشد. تصورش هم دهانش را تلخ میکرد آن هم با آن دردههای تهوع آور که زیر زبانش گیر میافتاد. با خودش فکر کرد یک فنجان که نه یک لیوان بزرگ چای گرم سفارش میدهم. مراد هیچ وقت حال خوشی نداشت و بخصوص امروز که چهلم مادرش را گرفتند و او تنهاتر از همیشه باید ادامه میداد و حاجی شالچی پدرش هم که مدام در رفت و آمد بود. عراق و سوریه و لبنان. مراد ھیچ وقت احساس نکرد به ثبات و بلوغ رسیدہ.
سرگردان و یله بود درست مثل شخصیت «یله» در داستان «شازده حمام» نشست. به دور و برش نگاهی انداخت. پسرکی را دید که لای میزها میلولید و فنجانها را جمع میکرد. همه سرشان به کار خودشان بود. در باز شد و باد سرد به گردهاش پیچید. زن میانسالی بود. تا انتهای کافه رفت. جای خالی نبود. مراد از پشت سر پالتوی کهنه زن را ورانداز کرد. پالتوی گرانقیمتی که حالا دیگر از رنگ و رو افتاده بود. جا نبود و زن ناامیدانه پاپس کشید تا خارج شود. مراد بلند شد و گفت: بفرمایید اینجا. میز کوچیکه اما برای دو نفر جا هست… زن نشست. مراد حس خوبی از همنشینی با زن احساس کرد. گفت:
– سرمای بدیه بیرون …
بعد جابجا شد و خودش را جلو کشید و ادامه داد:
– سگو بزنی بیرون نمیاد زن به مراد و سپس انبوه آدمهایی که در کافه چپیده بودند نگاهی کرد. سگهای آدمنما را به تعبیر مراد میدید و خودش را و مراد را … سر برگرداند و گوشه پالتوش را تکاند. چیزی برای تکاندن نداشت. مراد متوجه شد شروع جالبی نداشته و پرسید:
– بنظر غریبه میایین … تازه واردین؟
زن دوباره به مراد نگاهی انداخت و البته اینبار از نوعی دیگر و با مکثی طولانی و جواب داد:
– ا … شما همه اهل محلو میشناسین؟ گویا اینجا تازه واردا زود انگشت نما میشن؟
– آره دیگه … هم محلیها همدیگرو میشناسن.
– خوب … که اینطور.
– پس مسافرین؟ قیافه زن تغییر کرد. گویا تصمیم گرفته بود از همانجا شروع کند.
– راستش اومدم اینجا پی کار. قرارہ واسه، حاجی شمالچی کار کنم. میگن کافه نادری پاتوقشه. شما میشناسینش؟ مراد جا خورد. زن بدنبال حاجی شالچیست … و پدرش … به روی خودش نیاورد …
– نه … چیکارش دارین … یعنی گفتین چیکارش دارین؟ پی کار؟ پیداش میکنم براتون … اسمشون آشناست اما میدونین من مدتی نبودم، نمیدونم.
– ا … نبودین؟ کجا بودین؟ اون ور آب؟
مراد این ا … گفتنهای پیاپی را قبلا از یکی شنیده بود. پدر هر وقت بعد از مدتی طولانی از سفر کاری باز میگشت و تکه کلام تازهای سر زبانش مدام میچرخید … مراد با خودش گفت حتما قیافهام به آن ور آبیها میماند … خودش را از تک و تا نینداخت و دفعه اولش نبود که راحت دروغ میگفت!
– آره چند سالی میشه. من هم یک جورایی مسافرم … پسرک پیشخدمت نزدیک شد. زن بیمعطلی یک چای بزرگ سفارش داد و مراد بی اختیار گفت:
– یک فنجان قھوہ!!!
زن پرسید:
– خوب میگفتین … شما کجا بودین؟
مراد یادش آمد که دوست دخترش رفته حومه پاریس و غیرقانونی برای یک کافه شبانه کار میکند. مراد هم مدام حرص میخورد که مگر جا قحط بوده واسه کار و پس جواب داد:
– من؟ همین دور و برا … حومه پاریس … مراد خودش هم جا خورد. احساس کرد خیلی تند رفته. نمیدانست این کیست که از توی دهان او حرف میزند. سعی کرد موضوع را عوض کند.
– شما از کجا میایین؟
– از باکو.
– ماکو؟ ماکوی خودمون … آذربایجان؟
– نخیر، باکو. اون یکی آذربایجان. چند سالیه که اونجا زندگی میکنم با خانوادهام.
مراد آذربایجان را میشناخت. پدرش هم آنجا آشنا داشت. رفت و آمد میکرد. زن با بیمیلی سرش را پایین انداخت و مراد به چشمان به زیر افتادہ زن خیرہ شد، نمیدانست چه چیزی را باید بیاد بیاورد. در دلش آشوبی بپا شده بود که خودش هم نمیدانست از چیست.
زن ادامه داد:
– والا حاجی شالچی از دوستان خدا رحمت کردہ پدرمه. فکر کردم تو این اوضاع میتونه کمکم کنه. میدونین کارتو که از دست میدی. طلبکارا و اینها دیگه … باید حتما پیداش کنم. مراد حسابی گیج شده بود. در واقع با یک زن ورشکسته فراری طرف بود که به دنبال پدرش میگشت. توی دلش خالی شد. نمیتوانست همه چیز را درست کنار هم بچیند. زن از کجا میامد؟ از باکو؟ چهارماه پیش پدرش بعد از نه ماه از سفر کاری آذربایجان بر گشت. مراد داشت چیزهایی را به خاطر میآورد که باور کردنی نبود. احساس کرد یک شاپرک پر از کرکهای بلند قورت داده که توی شکمش بالا و پایین میپرد. یک قطره عرق درشت از تیغه پشتش سرازیر شد. پایین آمد و از تسمه کمربندش سرید. آب دهانش را قورت داد. پسرک سر رسید و یک لیوان سفالی بزرگ چای گذاشت جلوی زن و یک فنجان قھوہ سیاہ جلوی مراد. مراد به لب پر قھوہ جلوی رویش خیرہ بود. زن با صمیمیتی ساختگی گفت: شما تو فرانسه به قهوه خوردن عادت کردین اما من، اصلا، اونهم تلخ و بیشیر. حاملو بد میکنه. بعد زن رو درهم کشید. انگار نخورده دهنش تلخ شد. یک قند به دهان گذاشت و دو تا در فنجان چای انداخت بعد تند تند هم زد. دستانش را دور گرمای لیوان چایی میمالید و مراد چشمش به النگوی میناکاری شدهای افتاد که از آستین پالتواش پیدا بود. آستین کمی بیشتر پس رفت و مراد دیگر شک نکرد. یادش امد نه ماه پیش با پدرش دو روز اصفهان بودند و پدر این النگو را برای مادرش خرید اما هیچ وقت به او نداد. مراد هم پاک یادش رفته بود. مراد حالش بد بود. بدتر شد. داشت بالا میآورد. حتی دیدن تیرگی لب پر قھوہ کنار فنجان، حالش را خرابتر میکرد. نمیدانست با آن فنجان قهوه چه باید بکند. هنوز داشت به فنجانش ور میرفت که زن نیمی از چاییاش را هورت کشید.
– شما کمکم میکنید حاجی را پیدا کنم؟ مراد دیگر زن را نمیدید. فقط کلمه حاجی را بارها و بارها شنید … دردی به پهلویش پیچیدل. زن را شناخته بود. وقتی سرش را پایین انداخت. آن پلکهای بلند را بجا آورد. دیگر شک نداشت. مادر مراد عکس او را از جیب پدرش پیدا کرده بود. توی عکس دوتایی مثل پدر و دختر تو بغل هم به دوربین لبخند میزدند اما دختر نگاهش به پایین بود گویا عمدا نمیخواست به دوربین نگاه کند. غوغایی آرام در دل مادر و پسر براه افتاد. فردای آن روز صدای پدر و مادرش را میشنید که سعی میکردند صدایشان را کسی نشنود اما بالاخره صدای پدر بلند شد و دری بهم خورد و مراد شنید که پدر از حیاط گذشت و از خانه بیرون رفت و تا دو روز هم برنگشت. مادر تحمل این یکی را دیگر نداشت. مراد جرأت نداشت به روی مادر بیاورد. یک هفته بعد مادر مرد. گفتند سکته کرده اما مراد میدانست که مادر تحمل بیآبرویی را ندارد و خودش را حتما چیز خور کرده است. کینه پدر روی دل مراد سنگینی میکرد. زن غریبه و حالا بدنبال حاجی بود. رو به زن کرد و گفت:
– من باید برم. پیداش کردم همینجا براتون پیغام میگذارم زن حتی جواب خداحافظی مراد را هم نداد.
مراد از کافه بیرون آمد. در کشاکش غریبی با خودش. نمیدانست میتواند یکبار آدم باشد یا نه. چند قدم نرفته و برگشت. مراد میخواست به زن کمک کند. دلش آرام گرفته بود. دیگر از قهوه بدش نمیآمد. هرچه تلختر بهتر. دوباره به کافه برگشت. باید قھوہاش را تمام میکرد.
مشخصات کتاب؛
نام مؤلف/گردآورنده: فیروزه خلیلی یزدی، به اهتمام سید ابوالفضل طاهری
تعداد صفحات: ۱۱۵ صفحه
لینک دانلود مستقیم
لینک دانلود کمکی