داستان فلفلی و مرد ساحر
فلفلی را که میشناسید؟ همان پسرک روستایی که از بس کوچک و زبر و زرنگ بود به او میگفتند فلفلی. آن سال تابستان پدر فلفلی دست او را گرفت و به شهر آورد تا او را به دست استادی بسپارد تا کار و کاسبی یاد بگیرد تا در زندگی به دردش بخورد. ولی به هر دکانی رفتند صاحب دکان حاضر نشد فلفلی را به شاگردی قبول کند.
قناد میگفت: این پسر از بس کوچک است میترسم قاطی آب نباتها شده و توی شیشه آب نبات بیفتد.
ترشی فروش میگفت: فلفلی از بس شبیه فلفل است میترسم قاطی فلفلهای توی شیشه ترشی فلفل بیافتد و گم بشود.
سبزی فروش و بقالی و ماست بند هم هرکدام بهانه هایی میآوردند. فلفلی و پدرش آن روز به دکانهای زیادی سر زدند. نزدیک غروب که دیگر داشتند ناامید میشدند، به دکانی رسیدند که شباهتی به دکانهای دیگر نداشت. وقتی داخل شدند مردی را دیدند که ریخت و قیافه عجیبی داشت.
پدر فلفلی بعد از سلام گفت که میخواهد پسرش را به دست او بسپارد تا کاری یاد بگیرد. (بیشتر…)