دانلود رمان تفنگ بادی
بهار با همه زیباییهایش در پارک شهر خودنمایی میکرد. زندگی رنگ دیگری به خودش گرفته بود، قطرات ریز و پراکنده باران و هوای مرطوب باغ، خاطرات بهارهای گذشته و دور را در مردمی که بیهدف در خیابانهای پارک شهر قدم میزدند، به خصوص پا به سن گذاشتهها زنده میکرد.
کنار پایه یک ستون سنگی که مجسمهای بر بالای آن نصب شده بود پسرکی ژولیده، مضطرب و نگران نشسته بود و اشک میریخت. تخته چهارگوش مخصوص نشانهگیری و تیراندازی با عکسهای کوچک و بزرگ که به سینه تخته بادقت و ظرافت خاصی چسبانده شده بود و خالهای سبز و قرمز و سیاه که هدف تیراندازان را مشخص میکرد، غریبوار در کنارش افتاده بود.
پسرک مثل مارگزیدهها به خودش میپیچید و قطرات اشک روی گونههایش میغلتید و در میان هق هق گریه، کلمات درهم جویده و نامفهومی از میان لبهای کبود و لرزانش خارج میشد:
چکار کنم؟ خدا … خداجون … تفنگم … چی بگم؟ به کی بگم؟ خدا … خدا … (بیشتر…)