دانلود کتاب آرش
ایشان، مردان، مردان ایران، با دل خود، با دل اندوه بار خود می گویند: ما اینک چه می توانیم؟ که کمان هامان شکسته، تیرهامان بی نشان خورده، و بازوهایمان سست است. و راست و چنین بود. زیرا که ایشان از جنگ دراز آمده بودند. که جنگ درازشان سخت بود. که تیرانداز از تیر، و کماندار از کمان پیدا نبود! و بی نشان مردها هزار هزار از سرزمین های دور دور آمده بودند! از سرزمینی که کمان خوب دارد، یا آنکه کمندهایش سخت تابیده. از آنجا که برش چهارگونه باد می وزد، یا دشتی که درش پر آب ترین رود می رود. و چنین، هر کس از هر جا آمده بودند. اما از ایشان (از مردان) هرگز به سرزمین خود باز نگشتند، هیچ! و دل ها پراندوه؛ که آسمان تاریک بود. که آسمان خود پیدا نبود. که خورشید گریخته بود. که ماه پنهان شده. که بر می بارید. و جز آذرخشی چند، هیچ روشنی بر جنگ و مرد جنگ نبود. و چگونه از زمین سرخ گیاه سبر بروید؟ پس هیچ گیاه سبز از زمین سرخ نرست. و درخت سبز زرد، و گل سرخ سیاه شد … .
و او (آرش ستوربان) در اندیشه ای دراز بود. پیشانی پرچین، به سراپرده دور چشم دوخته. او دمی پیش کالبد اسبی خونین را در خاک کرده است و اینک غبار سرخ را می نگرد که از زمین جنگ برخواسته. او به دشت می نگرد غمناک، و هیاهویی می شنود که آشناست. او از پدرش می داند که شکست همیشه بر یک گونه است. و در این غبار سحرگاهی می نگرد مردان را؛ مردانی که هزار هزار، از سرزمین های پرکوه و دشت آمده بودند، از سرزمین های پرکوه و دشت آمده بودند، و می اندیشیدند که به دشت ها و کوه هاشان باز می توانند گشت. (بیشتر…)