داستان فلفلی و مرد ساحر
فلفلی را که میشناسید؟ همان پسرک روستایی که از بس کوچک و زبر و زرنگ بود به او میگفتند فلفلی. آن سال تابستان پدر فلفلی دست او را گرفت و به شهر آورد تا او را به دست استادی بسپارد تا کار و کاسبی یاد بگیرد تا در زندگی به دردش بخورد. ولی به هر دکانی رفتند صاحب دکان حاضر نشد فلفلی را به شاگردی قبول کند.
قناد میگفت: این پسر از بس کوچک است میترسم قاطی آب نباتها شده و توی شیشه آب نبات بیفتد.
ترشی فروش میگفت: فلفلی از بس شبیه فلفل است میترسم قاطی فلفلهای توی شیشه ترشی فلفل بیافتد و گم بشود.
سبزی فروش و بقالی و ماست بند هم هرکدام بهانه هایی میآوردند. فلفلی و پدرش آن روز به دکانهای زیادی سر زدند. نزدیک غروب که دیگر داشتند ناامید میشدند، به دکانی رسیدند که شباهتی به دکانهای دیگر نداشت. وقتی داخل شدند مردی را دیدند که ریخت و قیافه عجیبی داشت.
پدر فلفلی بعد از سلام گفت که میخواهد پسرش را به دست او بسپارد تا کاری یاد بگیرد.
صاحب دکان گفت: اتفاقا شانس آوردی که به دکان من آمدی؛ چون من به پسرت هنری یاد میدهم که تا عمر دارد به چیزی محتاج نباشد و هرچه دلش بخواهد به یک چشم به هم زدن حاضر بشود.
هم فلفلی و هم پدرش از هنر و حرفهای که آدم در یک چشم به هم زدن به آرزویش برسد خیلی خوششان آمد.
مرد صاحب دکان دوباره به حرف آمد و گفت:
– اما یک شرط دارد.
پدر فلقلی پرسید: چه شرطی؟
مرد گفت: آن شرط این است که بعد از سه ماه تابستان که برای بردن پسرت آمدی، اگر توانستی او را بشناسی، پسرت را میبری، اگر نتوانستی، پسرت برای همیشه مال من میشود.
پدر فلفلی کمی به فکر فرو رفت و با خودش گفت: نکند این مرد پسرم را دیگر پس ندهد و برای همیشه فلفلی را از دست بدهم؟ ولی وقتی یاد این افتاد که قرار است فلفلی هنری باد بگیرد که بدون کار و زحمت هرچه میخواهد فورا برایش حاضر شود، راضی شد و گفت: باشد، شرط را قبول میکنم.
پدر فلفلی او را به دست مرد سپرد و خودش به ده برگشت.
این مرد که ساحر زبردستی بود، به فلفلی یاد داد که چگونه به شکل هر حیوانی که میخواهد درآید و باز به صورت اول خود برگردد.
فلفلی در مدت سه ماهی که مشغول شاگردی بود حق داشت یک بار به دیدن پدر و مادرش به ده برود. فلفلی وقتی که به دیدن پدر و مادرش رفته بود به پدرش گفت: بابا جان! خیالت راحت باشد. بیخودی که اسم مرا فلفلی نگذاشتهاند، من زرنگتر از این مرد هستم. حالا خودتان خواهید دید که چطور نقشههای او را باطل خواهم کرد. پس پدر خوب گوش بده. روزی که برای بردن من به دکان آمدی قرار است آن روز استادم مرا به شکل خروس در بیاورد و قاطی خروسهای دیگر بگذارد. یادت باشد آن خروسی که پایش بلنگد من هستم.
آخر تابستان شد و کارآموزی فلفلی پیش مرد ساحر تمام شد و پدرش برای بردن او به دکان آمد.
استاد فلفلی تعدادی خروس را نشان پدر فلفلی داد و گفت : پسرت یکی از این خروسها است. اگر توانستی پیدایش کن. پدر فلفلی هم آن خروسی را که پایش میلنگید گرفت و بغل کرد و گفت: پدر فلفلی این را گفت و با خروس زیر بغلش از دکان بیرون رفت ساعتی بعد که فلفلی دوباره به صورت اول خودش برگشته بود، با پدرش در راه دهشان بودند.
فردای آن روز پدر فلفلی گفت: خوب فلفلی حالا هنرت را نشان بده بیبینیم چی یاد گرفتهای. کاری بکن که پول دار شویم.
فلفلی گفت: گاوی را که در طویله است به بازار ببر و بفروش.
پدر فلفلی با تعجب پرسید: کدام گاو؟ ما که گاوی نداریم!
فلفلی با خنده گفت: حالا سری بزن، شاید هم داشته باشیم. اما یادت باشد وقتی گاو را فروختی طناب گردنش را باز کن و بیاور.
پدر فلفلی با ناباوری به طویله رفت و با کمال تعجب دید یک گاو چاق و چله توی طویله است. با خوشحالی جلو دوید و طنابی به گردن گاو بست و آن را به بازار شهر برد و فروخت. همانطور که فلفلی سفارش کرده بود، طناب را از گردن گاو باز کرد و به خانه برگشت.
روز بعد پدر فلفلی که از معامله دیروز بدش نیامده بود دوباره هوس پولدار شدن کرد و به فلفلی گفت: فلفلی امروز چه بفروشم؟
فلفلی گفت: برو اسبی را که در طویله داریم بفروش. اما یادت باشد که بند دهنه آن را باز کنی. پدر فلفلی باز هم به طویله رفت و دید اسب زیبایی مشغول خوردن کاه و جو است. افسار آن را گرقت و به بازار رفت. از آن طرف مرد بدجنسی که میدید شاگرد به آن خوبی را آن طور مفت از دست داده خیلی عصبانی شد و تصمیم گرفت هر طور شده او را پیدا کند و پیش خودش نگه دارد. او هم به همان بازار رفت. مرد ساحر همینطور که با دقت این طرف و آن طرف را نگاه میکرد یک دفعه پدر فلفلی را دید که افسار اسب زیبایی را به دست دارد و میخواهد آن را بفروشد. مرد خودش را به پدر فلفلی رساند و بعد از سلام و احوال پرسی، اسب را به قیمت خیلی گران از او خرید.
پدر فلفلی از دیدن آن همه پول چنان دست و پایش را گم کرد که یادش رفت طناب را از گردن اسب باز کند. وقتی با پولها به خانه آمد دید اثری از فلفلی نیست. از آن طرف مرد ساحر سوار اسب شد و به تاخت از آنجا دور شد. بعد از مدتی جلوی کاروان سرایی پیاده شد و اسب را به دست کارکنان کاروانسرا سپرد تا ببرند و کاه و جویش بدهند. سفارش کرد که بند از گردن اسب باز نکنند. کارکنان کاروان سر اسب را برای خوردن آب به کنار رودخانه بردند. ولی سفارش صاحب اسب یاد شان رفت و بند گردن اسب را باز کردند. در این موقع اسب شیرجهای زد و به داخل رودخانه پرید و لحظهای بعد به شکل ماهی درآمد.
مرد ساحر با شنیدن این خبر خودش را به لب رودخانه رساند و به شکل مرغ ماهی خوار درآمد و به سوی ماهی حملهور شد. ماهی خودش را از منقار تیز مرغ ماهی خوار نجات داد و به شکل چلچله درآمد و به هوا پرید. مرغ ماهی خوار هم به شکل عقاب درآمد و دنبال آن کرد. در لحظهای که عقاب میخواست چلچله را بگیرد، چلچله به شکل ارزن درآمد و روی زمین ریخت. عقاب هم بلافاصله به شکل خروس درآمد و شروع به چیدن ارزنها کرد. ولی در همین موقع ارزنها به شکل روباه درآمد و پرید و گردن خروس را گرفت.
روباه گردن خروس را گرفت و دیگر ول نکرد. بعد از چند لحظه هیکل بیجان خروس که همان جادوگر حقه باز بود روی زمین افتاد و نتیجه کارهای زشت خودش را دید.
روباه هم با یک حرکت به شکل فلفلی درآمد و راه دهشان را در پیش گرفت. در بین راه فلفلی با خودش گفت : اگر خداوند میخواست که آدم از راه سحر و جادو به جایی برسد، حالا بدن بیجان جادوگر روی زمین نیافتاده بود.
وقتی فلفلی به ده رسید، دید که همان کار زراعت و مدرسه رفتن از شاگردی کردن برای این طور آدمها خیلی بهتر است. فلفلی بیلش را به دوش گرفت و به دنبال پدرش به صحرا رفت.